بعد از دويست سال چه كنم ؟!
شادروان مرحوم علي همدانيان اعتقادي راسخ به دين و اخلاق و دستگيري از بينوايان داشت، او درستكاري بيهمتا در معامله و معاشرت بود و از هوشي سرشار در خواندن آينده برخوردار بود، قاطعيت و ميل مفرط به كار از خصوصيات با ارزش او محسوب ميشد. او از هر چيزي ميتوانست بگذرد جز اخلال در توليد و هر اقدامي كه سرعت آن را كند ميكرد. او توليد را يكي از تجليات خداي خود ميدانست و در اين اعتقاد راه مبالغه ميپيمود. كاري را كه ميخواست شروع كند بر پايه آيندهنگري بود، زماني كه اكثر بناهاي اصفهان اصلا با سيمان آشنا نبودند و اين محصول جزء مصالح ساختماني نبود، به تاسيس كارخانه سيمان اقدام كرد. اين در حالي بود كه سرمايهداران آن زمان، اكثرا در زمينههايي سرمايه ميگذاشتند كه بتوانند آشكارا و ملموس سود پولشان را ببينند، يعني ريسك نميكردند ، اگر چهره سود تيره و تار بود پا پس ميكشيدند، اما چشمان تيزبين و آيندهنگر علي آقا در ظلمات رخنه ميكرد، آنگاه به سودهايي ميرسيد كه دود از سر رقيبان بلند ميشد! در علم اقتصاد به اين ميگويند ريسك حساب شده.
همه اصفهاني ها و بعضي از هموطنان ما اين مشهورترين جمله علي همدانيان را بايد شنيده باشند: بعد از دويست سال چه كنم؟! در ابتداي فعاليتهاي كارشناسي مربوط به مكانگزيني كارخانه سيمان اصفهان، كارشناسان آلماني تخمين زدند، كه اگر كارخانه سيمان با همين ظرفيت كار كند، معدن مجاور آن تا دويست سال ، مواد اوليه آن را تامين ميكند. علي همدانيان پس از شنيدن اين سخن از كارشناسان سوال ميكند: بعد از دويست سال چه كنم؟!
اين جمله معروف علي همدانيان از چنان شهرتي در اصفهان برخوردار است كه به صورت ضربالمثل در آمده و مردم هرگاه بخواهند از دورانديشي، حسابگري و آيندهنگري در كار و توليد سخن به ميان آورند، اين جمله را نقل ميكنند.
برخورد با متکدّیان
به باغبانش دستور داده بود، از آمدن گداها به در خانه من با قاطعيت جلوگيري كن و آنها را به كارخانه ريسندگي و بافندگي بفرست. در اين ارتباط داستان جالبي را نقل ميكنند:
روزي گدايي به درب كارخانه مراجعه و پول طلب ميكند، علي آقا كاري به او محول ميكند،
ميگويد : «نميتوانم.»
ميپرسد: «ميتواني راه بروي ؟»
«ميگويد: «آري»
دستور ميدهد تا ظهر دور كارخانه فقط راه برو و بعد بيا مزدت را از من بگير!
مصائب عمومي و اجتماعي
دكتر حسن لباف از قول مرحوم پدرش كه براي علي آقا(همدانیان) پنبه ميخريده، چنين حكايت ميكند: در آن سال برخي از مردم واقعا از شدت سرماي زمستان ميمردند. يك روز رفتم در كارخانه پيش علي آقا با او كار داشتم، ديدم فكري است و مات مات نگاهم ميكند. حرفم يادم رفت، در چشمهاي من نگاه كرد و گفت: ببينم ميتواني سر يك هفته پانصد لحاف كرسي و پانصد كرسي و پانصد گوني خاكه زغال جور كني؟
چشمانم برق زد. انگار جان صد نفر ديگر را هم به من داده باشند و بيآنكه فكر عملش را بكنم گفتم: «بله آقا» و بيرون زدم . همان وقت از همان جا پارچهها را برداشتم، پنبهها را وزن كردم و دستور دادم ببرند به خانه قديمياش در باغ همايون كه ديگر متروكه بود. بعد با دوچرخه راه افتادم و هر چه حلاج بود بسيج كردم و به آن خانه بردم. به هر چه نجار در شهر بود سفارش كرسي دادم، ترتيب خاكه زغال را هم دادم و بيست و چهار ساعته حواسم جمع حلاجها بود كه خدايا آيا هفت روز هشت روز نشود؟ سر هفته شاد و شتابان رفتم دفترش، با نگاهش گفت : «انجام دادی؟» و از نگاهم فهميد انجام داده ام، دست كرد در كشو ميزش، چند برگ كاغذ درآورد و گفت: «اينها را به اين آدرسها برسان» به سرعت خواستم از دفتر بيرون بيايم، كه صدايم كرد و گفت «مبادا بفهمند از طرف من است». يك هفته با دوچرخه، تو برف و تو گل و شل و روي يخ پا زده بودم. تمام صورت و دستهايم از سرما سياه شده بود. نگاهي به آدرسها انداختم، دود از سرم بلند شد، از جوباره تا ته زينبيه، از دردشت تا بيدآباد، حالا چطوري اين آدرسها را پيدا كنم؟
فهميدم تازه كارم در آمده است كه هفته گذشته در مقابلش هيچ است. ديگر نميخواهم بگويم اين لحاف و كرسي و خاكه را به چه كساني و چه جاهائي تحويل دادم بچههايي كه مثل جوجه ميلرزيدند و از سرما سياه شده بودند، پيرزنان و پيرمرداني كه نفسهاي آخرشان را ميكشيدند و توي چه دخمههائي زندگي ميكردند، بماند.
کار بزرگترین دشمن فقر
مرحوم علي همدانيان بجاي درمان بيشتر به پيشگيري ميانديشيد، در پاسخ به اين سوال كه چه كنيم تا فقر توليد نشود؟ به اين نتيجه رسيده بود كه: «بايد كار توليد كنيم.» او كار را بزرگترين دشمن فقر ميدانست و چنان اعتقاد عميقي به اين انديشه داشت كه تمام زندگياش را روي آن گذاشت.
وي در هر يك توماني كه در ميآورد، آن را زير و رو ميكرد تا ببيند چند ساعت و چند دقيقه كار سودآور و نه الكي و آفتاب غروبكن در آن پنهان است. وي سود حاصل از يك تومان را در قدرت ساعات كاري كه افزايش ميداد، ميديد، نفس پول برايش ارزشي نداشت، بلافاصله آن را از خود ميراند، پول را از يك جهت دوست داشت و آن اينكه با آن كار ايجاد كند و به توليد بپردازد. او همه چيز خود را فداي عشقش كرده بود: توليد بيشتر.
علي آقا فرزند نداشت، پس جوش چه چيزي را ميزد؟ او يك بار به يكي از دوستان گفته بود: «ميخواهم مردم كار بكنند تا بتوانند، بچههايشان را بگذارند درس بخوانند، كه منورالفكر بار بيايند.»